ماجراهای تولد آقا رادین
سلام عزیز دلم
تولدت مبارک جیگرم. عزیزم سال گذشته امروز آخرین روز زندگی دو نفره من و بابایی بود و فردا صبح ساعت 7:30 پسر گلم در بیمارستان آتیه چشم به این دینا گشودی و رنگ و بوی جدیدی به زندگی ما بخشیدی خدایا شکرت.
عزیزم ما می خواستیم یه تولد مفصل برای یکسالگیت بگیریم ولی با مشورتی که با بابایی داشتیم تصمیم گرفتیم بگذاریم برای سال بعد به خاطر اینکه بتونی راه بری و راحت باشی بیشتر متوجه باشی و بهت خوش بگذره.
ولی باز هم بیکار نبودیما من و بابایی مامان شکوفه و عمه و بچه هاش و مامانجی و البته عموهات رو برای افطاری دعوت کردیم . همون روز تصمیم گرفتیم که برات یه کیک بگیریم و حالا که دور هم هستیم یه کیکی بخوریم و خونه رو هم برات تزیین کردیم. البته جمعه رفتیم برات کلی لباسهای خوشگل از عمو مهدی دوست بابایی گرفتیم خیلی بهت می آمدند و شب تولدت هم خیلی خوشگل شدی.البته مامانی یه اتفاق بد هم برات افتاد وقتی کیک رو برات آوردیم و فشفشه روشن کردیم تو توی آغوش عمه بودی و دست زدی به فشفشه ای که دست عمه بود و انگشتت سوخت. الهی بمیرم برات. اصلا بعدش دیگه نفهمیدیم چی شد. کیکت رو هم عمه و مامانی نگذاشتند ببریم به خاطر اینکه فردای اونروز یعنی سه شنبه برات وقت اتلیه گرفته بودیم و کیکت رو بردیم آتلیه چشمک و با اون هم عکس گرفتیم. البته توی عکاسی خیلی سر حال نبودی چون دستت سوخته بود ولی فکر می کنم عکسات خیلی خوشگل بشن. مبارکت باشه.الان هم چند تا عکس برات می گذارم. خیلی خیلی دوست دارم و تولدت باز هم مبارک باشه مهربونم.