رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

چشم آبی

تولد 2 سالگی

سلام جیگر مامان از ته  قلبم تولدت رو تبریک می گم و نمی دونی که چقدر خوشحالم که تورو داریم خدایا شکرت. واقعا آرزو می کنم که همیشه اول از همه سالم باشی و همیشه در آرامش زندگی کنی. نمی دونی که چقدر دوست دارم. دیشب خاله نسرین با من تماس گرفت و گفت که فردا یعنی امشب که تولد رادین جون هست می خوام که یه تولد 5 نفره بگیرم برای رادین. خلاصه چون بابایی این روزها خیلی فشار کاریش زیاد بوده و تقریبا شبها ساعت 1 و 2 اومده خونه من و بابایی نتونستیم برای تولد تو آماده بشیم و جشنی برات بگیریم به همین دلیل از این پیشنهاد خاله نسرین استقبال کردیم و بابایی هم بالاخره تونست کارهاشو ردیف کنه و بیاد توی جشن تولد پسر گلمون شرکت کنه. البته که مامانی و با...
11 شهريور 1391

شمارش معکوس

الهی قربون خودت و وبلاگت سلام من و بابایی با هم نشستیم و من برات تایپ می کنم که هر دومون عاشقانه دوست داریم و خیلی خیلی خوشحالیم که پس فردا تولد 2 سالگیت هست و به خودمون می بالیم که پسر گلی مثل تو داریم. و همین طور از خداوند ممنونیم که شایستگی این رو به ما داده که مامان و بابای تو باشیم و همچنین شکرش می کنیم که سالم هستیم و مراقب تو و یه خانواده سه نفره خوشبخت .خدایا شکرت و ممنون.
10 شهريور 1391

گل خوشبو

سلام قربونت برم عزیزم چند روز پیش از طرف مهد شما رو برده بودند آتلیه و امروز هم عکسهای نازت آماده شده بود و دیدمشون چقدر زیبا بودند. مثل همیشه که مثل ماه می مونی این دفعه هم مثل ماه شده بودی. دیروز با مامان شکوفه و خاله فریده و مامانجی و پویا اینا رفته بودیم آبعلی خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو چون چند تا دوست پیدا کرده بودی و کلی بازی کردی. وقتی آمدیم خونه دیدم دستهای خوشگلت توی آفتاب کلی سوخته بودند برات کرم زدم و تو با اینکه توی راه برگشت همش خواب بودی خونه هم خوابیدی البته مامانی و بابایی هم خوابیدن تا ساعت 9 شب. پسر گلم چند تا کلمه صحبت می کنی و مامانی هم یه شعر برای تو می خونه که تو خیلی دوستش داری. البته یک کتاب شعر هم داری که کلی...
18 تير 1391

از شیر گرفتن عشقم

سلام مامانی روز پنج شنبه مورخ 24/1/91 تصمیم گرفتیم که با بابایی سه تایی بریم شمال چون خیلی خسته شده بودیم و عید هم هیچ کجا نرفته بودیم. من و بابایی هم حدود یک ماهی بود که راجع به از شیر گرفتنت باهم صحبت می کردیم. آخه مامانی تو غذا خوب نمی خوردی و به شیر خوردن زیادی عادت کرده بودی و یک کمی ضعیف شده بودی به همین دلیل تصمیم گرفتیم حالا که هوا خوب بود و می رفتیم مسافرت شما رو از شیر بگیریم . یک کمی بی قراری می کنی ولی خدارو شکر با این موضوع کنار اومدی. توی شمال هم کلی بهت خوش گذشت و باهم بازی کردیم و کلی جاهای خوب خوب رفتیم. بابایی از تهران یک اسباب بازی کامیون برات خرید تا لب دریا شن بازی کنی . البته یه مقدار اونجا هوا خنک بود و روزی...
27 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام مامانی عزیزم الان ساعت 2 نیمه شبه و من و پدر داریم درس می خونیم عزیزم تو الان خوابی و البته هم یکم سرماخوردی که امروز بردیمت پیش دکترت و برات دارو تجویز کرد. مامانی عزیزم اگه وقت نمی کنم برات بنویسم بدون که به خاطر درسهاس و اینکه مامانی دو تا زبون جدید رو داره باهم می خونه و حسابی اوضاع شلوغه. من حدود 3 هفته هست که مجبور شدم بگذارمت مهد چون از صبح تا بعدازظهر کلاس هستم و شما از 3 اسفند رفتی مهد چرخ و فلک. البته که تو خیلی اونجا رو دوست داری و امروز جشن آخر سال داشتین و حتما که به تو خوش گذشته چون وقتی اومدم دنبالت از اغوش کمک مربیت جدا نمی شدی. خدا رو شکر که تو اونجارو دوست داری. و البته بهتون کادو هم دادند کارت پستال...
22 اسفند 1390

نفس زندگی

سلام جیگر مامانی چندبار تا حالا برات خواستم مطلب بنویسم ولی یا اینترنت سرعتش کند است یا تو خوابی و بیدار می شی و نمی گذاری یا من دارم درس می خونم به هر حال ببخش مامانی رو اگه نمی تونم زود به زود برات بنویسم. عزیز دوست داشتنی من امشب که این مطلب رو برات می نویسم مامانی اومده بود پیشت و من و پدرت رفته بودیم کلاس. مامانی فردا می خوان برن خونه عمه  گینی شیراز. تو کلی با مامانی بازی کرده بودی و تا به اطاقت بردمت خوابت برد. من هم از فرصت استفاده کردم و اومدم توی وبلاگت. راستی عکسهای آتلیه ات هم حدود یک ماه و نیم است که گرفتیم و البته سی دی اون رو تازه گرفتیم حالا چند تا از عکسهاتو می گذارم گلم. عشق مامان هستی یادت نره!   ...
27 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم آبی می باشد