رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

چشم آبی

از شیر گرفتن عشقم

سلام مامانی روز پنج شنبه مورخ 24/1/91 تصمیم گرفتیم که با بابایی سه تایی بریم شمال چون خیلی خسته شده بودیم و عید هم هیچ کجا نرفته بودیم. من و بابایی هم حدود یک ماهی بود که راجع به از شیر گرفتنت باهم صحبت می کردیم. آخه مامانی تو غذا خوب نمی خوردی و به شیر خوردن زیادی عادت کرده بودی و یک کمی ضعیف شده بودی به همین دلیل تصمیم گرفتیم حالا که هوا خوب بود و می رفتیم مسافرت شما رو از شیر بگیریم . یک کمی بی قراری می کنی ولی خدارو شکر با این موضوع کنار اومدی. توی شمال هم کلی بهت خوش گذشت و باهم بازی کردیم و کلی جاهای خوب خوب رفتیم. بابایی از تهران یک اسباب بازی کامیون برات خرید تا لب دریا شن بازی کنی . البته یه مقدار اونجا هوا خنک بود و روزی...
27 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام مامانی عزیزم الان ساعت 2 نیمه شبه و من و پدر داریم درس می خونیم عزیزم تو الان خوابی و البته هم یکم سرماخوردی که امروز بردیمت پیش دکترت و برات دارو تجویز کرد. مامانی عزیزم اگه وقت نمی کنم برات بنویسم بدون که به خاطر درسهاس و اینکه مامانی دو تا زبون جدید رو داره باهم می خونه و حسابی اوضاع شلوغه. من حدود 3 هفته هست که مجبور شدم بگذارمت مهد چون از صبح تا بعدازظهر کلاس هستم و شما از 3 اسفند رفتی مهد چرخ و فلک. البته که تو خیلی اونجا رو دوست داری و امروز جشن آخر سال داشتین و حتما که به تو خوش گذشته چون وقتی اومدم دنبالت از اغوش کمک مربیت جدا نمی شدی. خدا رو شکر که تو اونجارو دوست داری. و البته بهتون کادو هم دادند کارت پستال...
22 اسفند 1390

نفس زندگی

سلام جیگر مامانی چندبار تا حالا برات خواستم مطلب بنویسم ولی یا اینترنت سرعتش کند است یا تو خوابی و بیدار می شی و نمی گذاری یا من دارم درس می خونم به هر حال ببخش مامانی رو اگه نمی تونم زود به زود برات بنویسم. عزیز دوست داشتنی من امشب که این مطلب رو برات می نویسم مامانی اومده بود پیشت و من و پدرت رفته بودیم کلاس. مامانی فردا می خوان برن خونه عمه  گینی شیراز. تو کلی با مامانی بازی کرده بودی و تا به اطاقت بردمت خوابت برد. من هم از فرصت استفاده کردم و اومدم توی وبلاگت. راستی عکسهای آتلیه ات هم حدود یک ماه و نیم است که گرفتیم و البته سی دی اون رو تازه گرفتیم حالا چند تا از عکسهاتو می گذارم گلم. عشق مامان هستی یادت نره!   ...
27 دی 1390

همکاری رادین عزیزم توی کارهای منزل

قربونت برم سلام خوبی مامانی . تو دیگه بزرگ شدی فدات شم دیروز که می خواستم گردگیری کنم تو هم از من یک دستمال گرفتی با رایت و کلی میزها و مبلها رو تمیز کردی. خیلی بامزه شدی الهی فدات شم که انقدر دوست داشتنی هستی. عزیزم عمو و زن عمو فرشیدت برات یک شال گردن و کلاه هدیه گرفتن که باهاشون خیلی با مزه می شی خیلی بهت می آد. رادین عزیزم امیدوارم همیشه سالم و سر حال باشی و تو آغوش مامانی و بابایی. خیلی دوست داریم.
8 آذر 1390

کوتاه کردن موهای رادین

سلام جیگر مامان عزیزم موهات بلند شده بود و نامرتب. چند بار سعی کردم برات از آرایشگاه کودکان وقت بگیرم و ببریمت اونجا موهاتو کوتاه کنیم ولی موفق نشدم . دیشب که رفته بودیم خونه مامان بزرگ جون به خاله زهرا گفتم تا موهاتو کوتاه کنه. وقتی داشتم بهت شیر می دادم خاله موهاتو کوتاه کرد البته در چند مرحله چون تو تکون می خوردی و شیطونی می کردی. انقدر ناز شدی قربون شکلت بشم عزیز دلم. مامانی عشق منی شک نکن می بوسمت ...
28 آبان 1390

بدون عنوان

سلام عزیز مامان شیرینم رادینم شیرین تر از همیشه شدی. مامانی روز به روز به من وابسته تر می شی و می گی فقط مامان با اینکه خیلی خسته می شم ولی یک ساعت که نمی بینمت بی تابت می شم. ماه من دو هفته پشت سر هم رفتیم شمال و تو خیلی خوشحال بودی و کنار دریا واسه خودت قدم می زدی و در ضمن ما رو هم اذیت نکردی خیلی خوب بود. این هم عکست               ...
22 آبان 1390

دوچرخه

سلام عزیزم ٥ شنبه من و شما و پدر عزیزتون رفتیم براتون یک دوچرخه زیبا خریدیم از توی خیابون خودمون و بردیمت پارک کلی بازی کردی. البته الان بیشتر دوست داری راه بری و خودت بری با اسباب بازیها بازی کنی. فکر کنم کلی خسته شدی به خاطر اینکه تا گذاشتم توی صندلیت تو ماشین خوابت برد و رفتیم کباب ترکی نشاط رو بخوریم و تو اونجا بلند شدی و کلی سیب زمینی خوردی و کمی هم ساندویچ. وقتی جلوی رستوران ایستاده بودیم تورو گذاشتم توی صندلی راننده و تو هم با کنجکاوی تمام یاد گرفتی چطوری چراغهای ماشین رو روشن کنی و مدام اینکارو انجام می دادی و توی صورت مردم نور بالا می انداختی . الهی قربونت برم مثل عسل می مونی از ته قلبم دوست دارم. روز جمعه هم تو رفتی خونه خاله زهر...
30 مهر 1390

یک روز جمعه خوب

سلام مامانی عزیزم جمعه پیش داشتم نهار درست می کردم و تو هم طبق معمول داشتی توی آشپزخانه کابینت ها رو بیرون می ریختی یکهو دیدم وای روغن مایع رو باز کردی و ریختی روی زمین. نزدیک بود مامانیت از حال بره دنیا دور سرم چرخید داشتی عین آب بازی با روغن ها هم بازی می کردی پدر رو صدا زدم و تو رو برداشت و برد توی حمام ازت روغن می چکید. نمی دونستم چطوری زمین رو تمیز کنم و با کمک گرفتن از خاله سودی و مشاوره تلفنی اینکار رو انجام دادم. پدر هر چی تو حمام تو رو می شست چربی ها از بدنت پاک نمی شد. خلاصه بعد ازظهر تصمیم گرفتیم ببریمت خونه مامان بزرگ جکوزی بلکه با آب جوش آن چربیها پاک بشه و البته آب بازی هم بکنی. اونروز روز خیلی خوبی رو با هم داشتیم. بعدش هم...
30 مهر 1390

غنچه خونه ما

سلام عزیزم چه طوری مهربونم. رادینم امروز خیلی کم همدیگرو دیدیم چون ما رفتیم سر کلاس و سعیده اومده بود پیشت و بعدش هم که ما اومدیم شما خوابیدی خیلی تو فکرت بودم و دلم برات تنگ شده. دیشب من و تو و خاله سودی و ساره با همدیگه رفتیم نمایشگاه غنچه های شهر تهران که توی پارک گفتگو بود.حامد جون هم قرار بود بیاد ولی متاسفانه از شرکت پدرت زنگ زدن و مجبور شد که بره شرکت و ما رو رسوند و رفت جاش خالی بود. اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت و کلی اسباب بازی و کتاب و سرگرمی بود.خاله سودی برات یه توپ خوشگل خرید و منهم برای شما کتاب خریدم.فکر کنم به تو و ساره هم خوش گذشت. خیلی  خیلی دوست دارم و می بوسمت ...
21 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم آبی می باشد