رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

چشم آبی

متولد شدن شوان کوچولو

سلام مامانی دیروز 5 شنبه ، شوان جون پسر عموی عزیزت بدنیا آمد.خدارو شکر ولی متاسفانه هنوز نتونستیم ببینیمش چون یک مشکل کوچولو داره که تحت مراقبت ویژه است اما اصلا چیز مهمی نیست. براش دعا می کنیم زودتر خوب بشه و بیاد خونه تا ماهم بریم و ببینیمش البته من و بابایی تورو به عمه گیتا سپردیم و رفتیم بیمارستان شاریس جون و عمو فرشید رو دیدیم و عکس شوان رو که خیلی بامزه است. مامانی برای شوانمون دعا کن امیدوارم که دوستای خوبی به همراه یاسین برای همدیگه باشین. می بوسمت و خیلی هم دوست دارم. ...
10 مهر 1390

راه رفتن رادین جان

سلام عزیز دلم ببخش من رو که چند روز هست وقت نمی کنم برات مطلب بنویسم چون مامانی و بابایی می رن کلاس زبان و وقتهای خالیمو باید درس بخونم و تو هم که اصلا اجازه نمی دی که من درس بخونم و یا مطلب بنویسم. عزیزم تعطیلات آخر شهریور رو رفتیم شمال خیلی خوش گذشت و هوا هم خیلی خوب بود با خاله الهه و دوستش.برای اولین بار توی نمک آبرود سوار تله کابین شدی و کلی کیف کردی توی صف تله کابین هم یه خانم خیلی خوشگل و همسرش پشت سرمون بودند که تو خودتو انداختی توی آغوشش و دیگه نمی خواستی توی آغوش مامانیت برگردی و با گریه از اون خانم جدا شدی ( چشمم روشن ) اون بالا هم دل خیلیها رو بردی و کلی مردم باهات عکس گرفتند.از شمال که آمدیم انگار که آب و هوا بهت ساخته شروع کر...
6 مهر 1390

ماجراهای تولد آقا رادین

سلام عزیز دلم تولدت مبارک جیگرم. عزیزم سال گذشته امروز آخرین روز زندگی دو نفره من و بابایی بود و فردا صبح ساعت 7:30 پسر گلم در بیمارستان آتیه چشم به این دینا گشودی و رنگ و بوی جدیدی به زندگی ما بخشیدی خدایا شکرت. عزیزم ما می خواستیم یه تولد مفصل برای یکسالگیت بگیریم ولی با مشورتی که با بابایی داشتیم تصمیم گرفتیم بگذاریم برای سال بعد به خاطر اینکه بتونی راه بری و راحت باشی بیشتر متوجه باشی و بهت خوش بگذره. ولی باز هم بیکار نبودیما من و بابایی مامان شکوفه و عمه و بچه هاش و مامانجی و البته عموهات رو برای افطاری دعوت کردیم . همون روز تصمیم گرفتیم که برات یه کیک بگیریم و حالا که دور هم هستیم یه کیکی بخوریم و خونه رو هم برات تزیین...
11 شهريور 1390

تبریک بابایی

سلام پسرم حرف دل بابایی برای پسر گلم اولین سال حضور تو در کنار من و مامانی رو بهت تبریک می گم و امیدوارم روزهای خوب و خوشی را در کنار یکدیگر تجربه کنیم. من خیلی خوشحال هستم که خداوند تو را به ما هدیه داد خیلی خیلی خیلی دوستت دارم. فردا قرار است برای تو یکبار دیگه با دوستانمون تولد بگیریم. الان که این متن رو برات تایپ می کنم 4 ساعت دیگه تولد یکسالگیت می شه امیدوارم همیشه سلامت؛خنده رو و شاداب باشی. بای بای خیلی دوست دارم . ...
11 شهريور 1390

انتظار

سلام عزیز مامان زیبای من فقط چند روز دیگه تا تولد یکسالگی تو مونده. خیلی خوشحالم و باورم نمی شه تو یکساله که وارد زندگی ما شدی. واقعا خدارو شکر می کنم به خاطر پسر زیبا و مهربونم. عزیزم دارم باهات تمرین ایستادن بدون اینکه دستتو به جایی بگیری می کنم چند ثانیه می ایستی و دیروز هم دو قدم برداشتی الهی قربون قدمات بشم در ضمن کلماتی هم که ادا می کنی اول مامان بعد هم دد و نه هست خیلی بامزه هستی وقتی می خوابی یا چند ساعت که نمی بینمت دلم برات تنگ می شه . عزیزم من و بابایی منتظر تولد یکسالگیت هستیم و خیلی خیلی دوست داریم. می بوسمت مه روی من    
22 مرداد 1390

اولین دفعه ای که رفتی شیراز

سلام عزیزم اولین باری که با همدیگه رفتیم شیراز دوشنبه 20 تیرماه 1390 بود که من و تو با سعیده رفتیم خونه عمه گیتی و بابایی هم بعدا به ما پیوست.مامان بزرگ و یاسین و مریم جون هم بودند. عزیزم متاسفانه تو برای اولین بار توی شیراز سرما خوردی و به دکتر بردیمت و 2 روز هم تقریبا تب داشتی. ولی در کل بهمون خیلی خوش گذشت مخصوصا زمانیکه بابایی هم اومد پیش ما. بابایی ما رو  جاهای دیدنی زیادی برد که چند تا از عکساشو الان می گذارم. ...
11 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم آبی می باشد